کتابنوشت

کوتاه نوشتهایی درباره کتابهایی که می خوانم

کتابنوشت

کوتاه نوشتهایی درباره کتابهایی که می خوانم

کافه پیانو/ فرهاد جعفری/نشر چشمه



چند هفته پیش کافه پیانو رو دست یکی از دوستام دیدم و گرفتم تا بخونمش. اول از اسمش خوشم اومد بعدم از نشرش . به نظر کتاب جالبی میومد.تند و تند تا نصفش خوندم. داستانش درباره مردی بود که یک کافه برای جور کردن مهریه همسرش که ازش جدا شده بود راه انداخته بود و  درباره آدم های عجیبی که به کافه میومدند صحبت می کرد و زندگی روزمره اش توی کافه. نثر گرم و صمیمی و خیلی روانی داشت و موقع خوندنش داشتم کیف  می کردم. هرچند بعضی بخشهای خیلی بی مزه و بی فایده ای داشت اما میشد اونا رو ندیده گرفت.  تا اینکه دیگه به جایی رسیدم که واقعا نمیشد ندیده گرفت. چند صفحه داشت که به حدی(  نمیدونم اسمشو چی باید بذارم) زشت و بد و مبتذل( و هرچی که دوست دارین فکر کنین) بود که دیگه نمیشد نادیده گرفتشون. واقعا از اینکه چند ساعت وقت گذاشته بودم تا بخونمش عصبانی شدم و از اینکه نویسنده اش کلی وقت گذاشته بود تا یه چنین کتابی رو بنویسه تا مردم بخونن خیلی عصبانی تر. به هر حال من که هیچ چیز مفیدی توی این کتاب ندیدم حتی اونقدر هم احساس خوبی منتقل نمی کرد که بگم به این دلیل بخونیدش. و دقیق نمیدونم که باید بگم به این نویسنده به هر حال احترام میذارم یا نه؟؟( واقعا نمیدونم،نمیخوام بگم برام محترم نیست)

با این توصیفات دوست دارین بخونیدش؟؟؟

البته من خیلی خیلی دوست دارم بدونم که نظر دیگرانی که این کتاب رو خوندن درباره اش چیه؟؟ و کسی از این کتاب چیزی یاد گرفته یا نه ؟؟ و چی یاد گرفته؟؟ چون از اجازه انتشار و فروش بالای این کتاب خیلی تعجب کردم!




باغ آلبالو/ آنتوان چخوف / سیمین دانشور/ نشر قطره/۱۱۰ صفحه






نمایشنامه باغ آلبالو آخرین اثر چخوفه که در سال 1903 نوشته شده و 4 پرده داره. داستان درباره باغ آلبالوی بزرگ و قدیمی هست که صاحبش از اشراف زادگان روسیه است و با وجود وابستگی شدیدش به باغ آلبالو در پی اتفاقاتی مجبور به فروش و ترک باغ میشه.

مادام رانوسکی، صاحب باغ، هنوز آرزوی روزهای گذشته رو داره و در تصوراتش هنوز هم خودش رو یک اشراف زاده ثروتمند می بینه. با وجود اینکه در فقر و زوال هستند مادام رانوسکی مثل یک اشراف زاده زندگی میکنه و قصد فراموش کردن باغ آلبالو رو نداره. اطرافیانش هم بدون هیچ گونه تلاش و مبارزه ای در انتظار فرا رسیدن روز وداع با باغ هستند. تمام شخصیتهای نمایش خودشون رو به دست تقدیر سپردند و هیچ کدام نقش برجسته ای رو ایفا نمی کنند. رکود و بی حاصلی در سراسر فضای داستان موج می زنه.

در مقدمه مترجم اومده که از دید بسیاری از نویسندگان این کتاب پیش بینی چخوفه درباره انقلاب روسیه و باغ آلبالو نمادیه از اشرافیت که با انقلاب روسیه ( فروش باغ آلبالو) رو به افول هست. فروش باغ به یک ملاک دهقان زاده هم روی کار اومدن طبقه پایین تر رو خیلی خوب نشون میده.

 

این کتاب در ایران دو ترجمه داره. یکی ترجمه خانم سیمین دانشور که خوب و روانه( نشر قطره) و ترجمه دوم ، ترجمه خانم ناهید کاشی چی هست که انتشارات جوانه توس اون رو به چاپ رسونده. 


-( از پنجره توی حیاط را نگاه می کند) ای دوره کودکی! ای دوره بی گناهی و معصومیتم! در این اتاق بچه ها می خوابیدم.از اینجا توی باغ را نگاه می کردم. صبح که بیدار می شدم شادمانی در من جان می گرفت. و باغ آلبالو درست همین طور بود که الان هست. هیچ چیز آن تغییر نکرده است( از خوشی می خندد) همه آن، سر تا پای آن از شکوفه سفید است. ای باغ آلبالوی من بعد از پاییز تیره و تار و بارانی، و زمستان سرد،باز جوانی را از سر گرفته ای.از خوشی سرشار هستی و فرشتگان آسمانی تو را ترک نگفته اند. اگر من می توانستم این بار سنگین را از روی دلم بردارم و شانه ام را از زیر این باغ خالی کنم و گذشته ام را از یاد ببرم...


صحنه آخر


بی حرکت دراز می کشد. صدایی از دور مثل اینکه از آسمانها شتیده می شود.صدای سیم تاری است که پاره شده. صدا خاموش می شود.ناله ای است . سکوتی همه جا را می گیرد و فقط از دور، از باغ آلبالو، صدای گنگ تبری که درختها را می اندازد شنیده می شود.